این سرما خوردگی هم ولمون نمیکنه ها...
بابام ناراحت بود...تا حالا ندیده بودم اینطوری دلش برام بسوزه
میگه تو همه کارارو انجام میدی کارایی که اصلا به تو مربوط نیست
کارایی که.....کارایی که مامانمو وادار کرد بگه تا حالا هرچی زحمت
برات کشیده بودم عوضش در اومد...خانواده من خیلی خوبن
و همیشه مشتاق دیدن عروس خانواده...
خواهرام که همیشه نگرانم هستن به خاطر رفت و امد تو مسیر دانشگاه
اما این وسط جای زهرا خیلی خالیه....زهرایی که حتی نذاشت حرفامو بزنم
ازش خبر ندارم...دیشب خوابشو میدیدم...تنها بود خواستم بگم زهرا....
که از خواب بیدار شدم...نمی دونم شاید ازم ناراحته شاید به این خاطر
شمارشو عوض کرد....کاش یه بار میومد اینجا نظرشم میگفت
زهرا؟؟
نظرات شما عزیزان:
|